پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت
برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت
همسفر ما شده بود همراهمون می اومد
به دست و پام افتاده بود این دل بی مروت
میگفت برو بهش بگو آخه دوسش دارم بی گفتگو
هر چی می خواد بگه بگه
هرچی می خواد بشه بشه
راز دلم رو گفتم این و جواب شنفتم
تو زواری پسر چقد نادونی
اومدی زیارت یا که چشم چرونی
گفتم به اون زیارتی که رفتم قسم
به اون عبادتی که کردم
قسم به اون قفل و دخیل که بستم
بعد خدا من تورو می پرستم
راز دلم رو گفتم این و جواب شنفتم
تو زواری پسر چقد نادونی
اومدی زیارت یا که چشم چرونی