کجا سفر رفتیکه بی خبر رفتی
اشکم را چرا ندیدی از من دل چرا بریدی پا از من چرا کشیدی
که پیش چشمم ره دیگر رفتی
بیا به بالینم که جان مسکینم
تاب غم دگر ندارد جز بر تو نظر ندارد جان بی تو ثمر ندارد
مگر چه کردم که بی خبر رفتی
چه قصه ها تو از وفا گفتی با من تو بی محبتی جانا یا من
تو چنان شرر به خدا خبر ز خدا نداری رود آتش از سر آن سرا که تو پا گذاری
سوز دلم را تو ندانی آتش جانم ننشانی
با غمت در آمیزم از بلا نپرهیزم
پیش از آن برم بنشین کز میانه برخیزم
رو به تو کردم به خدا خو به تو کردم که هم آغوش تو باشم
دل به تو بستم به امیدت بنشستم که قدح نوش تو باشم
چه شود اگر نفس سحر خبری ز تو آرد به کس دگر نکنم نظر که دلم نگذارد
رفتی و صبر و قرار مرا بردی طاقت این دل زار مرا بردی
http://mahve.blogfa.com/post/52