کجا سفر رفتیکه بی خبر رفتی
اشکم را چرا ندیدی از من دل چرا بریدی پا از من چرا کشیدی
که پیش چشمم ره دیگر رفتی
بیا به بالینم که جان مسکینم
تاب غم دگر ندارد جز بر تو نظر ندارد جان بی تو ثمر ندارد
مگر چه کردم که بی خبر رفتی
چه قصه ها تو از وفا گفتی با من تو بی محبتی جانا یا من
تو چنان شرر به خدا خبر ز خدا نداری رود آتش از سر آن سرا که تو پا گذاری